بزرگ آقا صفات فراوان داشت اما پست و سبك و مضحك نبود. قباد اما پست و مضحك بود، و از خصوصيات بزرگ آقا دو تا را بيشتر نداشت: دسيسهگري و بيرحمي. او هرچه را بنيانگذار بنا كرده بود، در استخدام حيات مضحك و پست و پر دسيسه هزينه كرد. آنقدر از بناي عمارت ديوان سالار كاست تا آن را ساكت و خاموش و هراسناك كرد.
به گزارش عطنا، دکتر محمدجواد غلامرضاکاشی، استاد برجسته علوم سیاسی دانشگاه علامه طباطبائی با قلم خود یادداشتی بر سریال شهرزاد نگاشته است که خواندش خالی از لطف نیست. این یادداشت را با عنوان «زوال میراث بنیانگذار» به نقل از کانال تلگرامی وی میخوانیم؛
سريال خانگي شهرزاد به پايان رسيد. حدود دو سال تماشاگران بسياري را با خود همراه كرد. شهرزاد نقاط قوت و جاذبههاي فراواني داشت، نقاط ضعف آن هم كم نبود. البته من صلاحيت نقد فيلم ندارم. بنابراين اين مهم را بايد از منتقدان به نام انتظار داشت. آنچه در اين سريال مرا همراه فيلم كرد، موضوعيست كه سالها ذهن و فكر مرا به خود مشغول كرده است.
بزرگ آقا شخصيت كانوني اين سريال بود، چه در فصل اول كه زنده بود، چه در دو فصل بعدي كه مرده بود. او، هم با وجودش و هم با فقداناش محوريت داشت. بزرگ آقا شخصيت محوري اين سريال بود. من در اين نوشته او را از بستر تاريخياش متمايز ميكنم و از نقش او در حوادث دهه سي در ميگذرم. آنچه به بزرگ آقا در اين سريال محوريت ميبخشيد، الوهيت او بود.
بزرگ آقا يك شبه خداوند بود. خداوندي كه البته متعالي نبود، زميني بود. جاودان نبود، ميرا بود. كامل نبود، ناقص بود. چطور ممكن است يك فرد زميني، ميرا و ناقص با خداوندِ كامل قابل قياس باشد؟
بزرگ آقا شبه خدا بود. چون در زمين و در ميانِ گروهي از آدميان، دنيايي از روابط و مناسبات را بنيان گذاشته بود. بزرگ آقا از پس و پشتها و قلمروهاي غير قابل رويت انساني با زحمت و تلاش بيرون آمده بود. او براي رويت شدن و ثبت خود در زمين، خاندان ديوان سالار را بنا نهاده بود.
بنيانگذار، به اعتبار آن چه بنيان نهاده بود، نقشي مشابه نقش خداوند در جهان داشت. همهي افرادي كه در قلمرو بزرگ آقا زيست ميكردند، گويي جزيي از بدن بزرگ او بودند. وفادار و تسليم فرمانهاي او بودند. گويي با اجسام چاق و لاغر و بلند و كوتاه صورتهاي يك روح حلول كرده بودند، و آن اراده بزرگ آقا بود.
بزرگ آقا الگوي روشن و قابل پيشبينياي در رفتار نداشت. به هر كس كه اراده ميكرد عزت ميبخشيد، و هر كس را كه ميخواست در چاه ذلت و حضيض ميافكند. بزرگ آقا دريايي از جود و بخشش بود اما در عين حال هيچ كس مالك چيزي نبود. داراييهاي هر كس به اراده مستمر بزرگ آقا وابسته بود. بنيانگذاران زميني، ميآفرينند؛ جهاني از روابط را به اعتبار خود بنا مينهند. بنيانگذار، هيچگاه جانشين و وارثي ندارد.
وارثان اگر بخواهند به حق، جانشين بنيانگذار باشند، بايد خود بتوانند چيزي را از نيست به هستي آورند. اما جانشينان ناتوانند. وابسته و زير سايه بار آمدهاند. تفاوتي با ديگر بازماندگان پس از بنيانگذار ندارند. جز آنكه ديگر بازماندگان با چشماني متوقع به او مينگرند. او را در جايگاه بنيانگذار مينشانند، از او ميدان بلند و خنك سايه طلب ميكنند. آنها پيرو و رعيت بار آمدهاند، حال در جهان بدون ارباب ماندهاند. از رعيتي همتاي خودشان، انتظار سايه دارند.
قباد توانايي هيچ احداث و ساختني ندارد. خود، تابع و پيروي است مثل همه شخصيتهاي گرسنه و ناتوان بزرگ آقا. چيزي بنا نكرده بود تا راه و رسم خداي زميني را بداند. بزرگ آقا پيچيده و چند بعدي بود، بزرگ بود، بخشاينده بود، نگاهش به زندگي عظمت و شكوه داشت، در عين حال بي رحم بود، دسيسهگر بود، هوشمند و كنجكاو بود. آيندهنگر بود، در عين حال خودخواه.
بزرگ آقا صفات فراوان داشت اما پست و سبك و مضحك نبود. قباد اما پست و مضحك بود، و از خصوصيات بزرگ آقا دو تا را بيشتر نداشت: دسيسهگري و بيرحمي. او هرچه را بنيانگذار بنا كرده بود، در استخدام حيات مضحك و پست و پر دسيسه هزينه كرد. آنقدر از بناي عمارت ديوان سالار كاست تا آن را ساكت و خاموش و هراسناك كرد.
سريال هنرمند بزرگ حسن فتحي عزيز، داستان زوال بنيادهاي انساني را خوب ترسيم كرده است. اما اين سريال در نسبت با بناهاي انساني يك كاستي بزرگ داشت. جامعه يك كليت انساني است و روحي شبه الوهي به آن تدوام و اصالت مي بخشد. هنگامي كه حاكمان قادر نباشند در جلد شبه خدا بنشينند و بسازند، الوهيت بنيانگذار در قاب و قالب الگوهاي مقاومت خود را باز مينمايانند. آنها كه مقاومت ميكنند و تن به مناسبات مضحك و بيبنياد نميدهند، خود بستر بنيادهاي تازهاند.
در سريال شهرزاد، سمبل مقاومت فرهاد بود. يك خيالانديش ابله كه قادر به درك سادهترين مقتضيات عمل نيست. حتي شايسته مرگ هم نيست؛ دغدغههايش ستودني بودند.
عشق و توجه او به آزادي و عدالت مطلوب بود اما قادر نشد هيچ نقشي به نام خود بزند. هميشه در تور پليس بود. عامل ناخودآگاه نيروهاي توطئهگر و شرور. آخر كار هم هيچ بود كه در هيچ ميپيچيد. پيام قهرمانانهاش از زبان شهرزاد شنيده ميشود كه همگان را دعوت ميكند به صلح، به پايان بخشيدن به هرگونه خشونت و كينهتوزي.
در چشم انداز سياسي شهرزاد همه مثل هماند. همه جدالهاي انساني بيربط اند، همه اگر سلاح شان را زمين بگذارند جهان روي صلح و آرامش خواهد ديد. او ميخواهد نام بزرگ آقا از صفحه روزگار محو شود، هيچكس هيچ بنايي در زمين بنا ننهد. شهرزاد بيشتر به وحشي نجيب روسو شباهت دارد.
به يك وضع پيشاسياسي اشاره ميكند، وضعي كه در آن آرامش هست، اما آدميان مثل پرندگان و چرندگان زيست ميكنند. ما انسانيم، به اين معنا كه قادريم نيستي را به هست بياوريم. از بركت اين به هستي آوردن است كه رويش و اخلاق و تمدن و پيشرفت حاصل ميشود، و البته در كنار آن خشم و خشونت و ستم نيز.
آنچه شهرزاد نميفهمد خاستگاه نصايح صلح جويانه اوست. هيچ جانور معصومي دركي از صلح و رفع كينه ندارد. تنها انسانها چنين دركي دارند. دقيقا به اين جهت كه قدرت بنيانگذاري در اين عالم دارند. بنيانگذاري پر از سويههاي خير است، و مملو از سويههاي شر.
دو سويگيِ خير و شر جهان انساني را توضيح ميدهد. بيرون بردن هر يك، از واقعيت حيات انساني آن ديگري را نيز از دايره بيرون ميبرد. همه چيز را به يك وضعيت پيشاسياسي، به يك وضعيت طبيعي، همانند همه وحشيهاي نجيب در طبيعت تقليل ميدهد.
سريال شهرزاد وقتي با عمق و شكوه حيات انساني پيوند بر قرار ميكرد كه در كنار زوال بنايي كه بزرگ آقا تاسيس كرده بود، احيا و زايش الوهيتي تازه را در الگوهاي مقاومت نشان ميداد. به نظر من، شخصيتي كه ميتوانست اين نقش را به عهده بگيرد هاشم دماوندي بود. او هم در زمره بندگان بزرگ آقا بود، اما در ميان بازماندگان كساني هستند كه از خوي شكوهمند بنيانگذار حظي برده باشند. آنها ميراث داران واقعياند. تنها با نقش آفريني آنان است كه بناي بنيانگذار ميتواند از نو بنيان گذاشته شود. اما هاشم دماوندي سريال شهرزاد در چرخه بند توطئه از پاي ميافتد و سريال بينندهاش را در تاريكي و ياس به خود واگذار ميكند.